شهیـد حمـزه یعقوبی

درباره‌ی شهادت پدرم، شهید حمزه یعقوبی، روایات متعددی شنیده بودم و روزی که در فکه به احترام سرو قامتانی که در آن خاک به خون غلطیده بودند، کفش‌ها را کندم و تا آخرین سنگرگاه‌ها رفتم، هیچ‌ نمی‌دانستم که در یکی از روزهای پایانی جنگ، روی همین شن‌های داغ، پدرم بعد از تحمل دو روز تشنگی و گرمای طاقت‌فرسای ۲۱ تیرماه ۱۳۶۷، با لب‌های ترک‌خورده از بی‌آبی، جلوی چشم دیگر اُسرا، بعد از آنکه به ضرب قنداق تفنگِ دشمن، به خاک می‌افتد، بدن خشکیده‌اش آماج تیرهای خلاص می‌شود. جرمش این بود که برای دوستانش طلبِ آب کرده بود.

آخرین روزهای جنگ است و سربازان در حال آماده‌شدن برای بازگشت هستند. به گفته‌ی آزاده‌ سرافراز، حمید صفاری، او، حمزه‌ یعقوبی و دیگر همرزمانشان در حال آماده‌شدن برای بازگشت به خطوط پشت جبهه هستند. حمزه به لحاظ سنّی، سابقه‌ی خدمت در جبهه و قد و هیکل تقریباً ارشدِ همه‌ی نیروهای حاضر در فکّه محسوب می‌شود و همین موضوع حالتی از نقش رهبری را به او در آن بحبوحه‌ی جنگ داده است.

گردان حاضر در سنگرهای فکّه در حال آماده شدن برای بازگشت به عقب است و تشنگی امان همه را بریده. بعد از آنکه نیروهای حاضر در فکّه تاریکیِ شب را پیاده‌روی می‌کنند و تا ظهر روز بعد هم به سختی مسیر را ادامه می‌دهند، به نیروهای عراقی برخورد می‌کنند. شدّتِ تشنگی و گرمای محیط و رنگ فریبنده‌ی لباس عراقی‌ها باعث می‌شود که نیروهای ایرانی به اشتباه آنها را نیروهای خودی بپندارند و به سمت آنها حرکت می‌کنند. نزدیکتر که می‌شوند، دیگر دیر شده است و گردانِ خسته خود را در برابر نیروهای مزدور خارجی (احتمالا آفریقایی) می‌بیند که تا دندان مسلّح متوجه حضور آنها می‌شوند. در این لحظه، حمزه یعقوبـی برای حفظ جان دیگران، پیشاپیش به حرکت درمی‌آید، پیراهن دکمه‌ای خود را از تن می‌کند و آن را به نشانه‌ی صلح و تسلیم بالا می‌برد.

نیروهای ایرانی اسیر می‌شوند و همه را پشت کامیون‌ سوار و راهیِ عـراق می‌کنند. تشنگی امان همه را بریده است و برخی از سربازان بیهوش شده‌اند. در این حین، چرخ کامیونِ حامل اسیرانِ ایـرانـی پنچر و بعثی‌ها مشغول تعویض تایر می‌شوند. سربازان یکی یکی از بی‌آبی در حال بیهوش شدن هستند. حمزه، که خود هم شدیداً ضعیف شده و به سختی راه می‌رود، از پشت کامیون پیاده می‌شود و دست‌ها را روی گاردهای کنار بدنه‌ی کامیون ستون بدن می‌کند تا بتواند تا نیروهای عراقی چند قدم برود، بلکه بتواند برای خود و دیگران آبی بگیرد! به سختی چند قدمی برمی‌دارد. به گفته‌ی همرزمانش، به سختی راه می‌رفت.

به محض اینکه مزدوران بعث متوجه حضورش می‌شوند، با قنداق تفنگ ضربه‌ای به پیشانی‌اش می‌زنند و پس از آنکه پیکرِ خشکیده‌ و رشیدش روی زمین می‌افتد، او را آماج تیرهای خلاص می‌کنند. قسمتی از پهلوی شهید حمزه یعقوبی برای همیشه در فکه جا ماند و هرگز هم فرصت نکرد دکمه‌های پیراهنش را ببندد. همان پیراهنی که با دکمه‌های بازش کفن سفر ابدی‌اش شد. شهید حمزه یعقوبی فقط آب می‌خواست، او را به رگبار گلوله مهمان کردند. حمزه می‌توانست مثل دیگران بنشیند، جان به خلاص ببرد و پس از مدتی اسارت، مثل مابقی اسیران به وطن بازگردد! اما ایستاد، و ایستاده رخت از این جهان برکشید. گاهی نمی‌توان نشست، گاهی باید شجاعت پای نهادن به میدان را داشت، حتی اگر به قیمت جان تمام شود.

پی‌نوشت: شهیــد حمزه یعقوبـی فرزنـد زنده‌یاد مرحوم حاج منوچهر یعقوبـی بـود که پس از ۲۸ ماه خدمت در جبهه‌های جنـگ تحمیلی در روز ۲۱ تیـرماه ۱۳۶۷ و در بحبوحه‌ی مباحث مربوط به قطعنامه‌ی ۵۹۸، به شرح فوق به درجه شهـادت نائل آمد. روح همه‌ی شهیـدان وطــن شاد.