همان روزهای نخست و بعد از جلسه با اعضای هیأت نظارت شهرستان آباده، فرصتِ ملاقات با دو تن از خاندان سیادت و یک ژنرال بازنشستهی نظامی فراهم شد. در یکی از خیابانهای فرعی نزدیک به منزل مسکونیمان در خیابان امام خمینی در دفتر یک خیریه که مدیریتِ آن بر عهدهی یکی از بانوان محتـرم شهر بود، این جلسه برگزار شد. هر سه تن آدمهای آزموده، انتخاباتدیده، و کموبیش زرنگی بودند. از جنس سؤالاتی که سیّد معمم میپرسید معلوم بود که قصد نـدارد من را جدی بگیرد؛ سؤالاتی از این قبیل که نظم نوین جهانی چیست؟ و پایان تاریخ و تئوریهای روابط بینالملل و جایگاه ایران در نظم آینده؟ خاورمیـانهی جدید چه بود و قص علیهـذا! از قضای روزگار، جمعهی همان هفته، امام جمعه شهرستان آباده کموبیش در همین خصوص در نماز جمعه صحبت کرد!
میخوای نبَری، خُب نبَر! اینا چیه میپرسی؟!!
در پیچوتاب این سؤالاتِ دشوار به یاد لطیفهای قدیمی افتادم که میگفت: «روزی سفینهای از فضا به زمین نشست. آدمفضاییهایِ سوار بر سفینه به افرادی که گرد آن جمع شده بودند، میگویند: میخواهیم دو نفر را با خودمان به فضا ببریم، به شرط اینکه بتوانند به سؤالاتمان پاسخ دهند! یک نفر را برای پاسخگـویی به سؤال نخست انتخاب میکنند. سؤال اول: دو به اضافهی دو چند میشود؟ پاسخ میدهد و سوار سفینه میشود! نوبت سؤال دوم که میشود، همه برای پاسخـگویی سر و دست میشکستند! بالاخره یک نفر برای پاسخ دادن به سؤال دوم انتخاب میشود؟ سوال دوم: مقادیر ایکس و ایگرِگ و زِد را در معادله زیر بیابید: x³+y³+z³=k! خلاصه که دوست منتخبِ ماجرا نگاهی چپچپ به آدمفضایی میکند و میگوید: «میخوای نبری خب نبر! اینا چیه میپرسی؟»
جویبـارِ جملات سیّد با شیبِ آهستهای به مردابِ «امّا» میریخت.
در ذهنم پاسخهای سیّـد را ردیف میکردم و ظاهراً پاسخها همان بود که انتظار داشت! سؤالات سیّد کموبیش هیچ ارتباطی به حوزهی انتخابیه نداشت، صرفاً محض سنجش عیار فکری من بود. هرچند به ظاهر از پاسخها قانع شد و دست آخر کلی ابراز خوشحالی کرد و تعارفات کلی دایر بر اینکه چه خوب که در شهرستان چنین شخصیتهایی (یعنی من) هستند، ولی یک «امّا» در حرفهایش پنهـان بود. جویبارِ جملات سیّد با شیبِ آهستهای به مردابِ «امّا» میریخت! همینِ «امّا» را در نگاه و کلامِ شماری دیگر از افراد سرشناسِ شهرستان هم دیدم. در یادداشتهای روزانهای که آن ایام ثبت میکردم نوشته بودم که سیّد جلسه هم مثل آن آدمفضایی یا از قبل انتخابش را کرده بود، یا اینکه منتظر بود از جایی حزبی، مقامی، خلاصه یکجایی بالاتر از شهرستان، اعلام بشود که به چه کسی رأی بدهند. با همهی احترام، دور سیّد خط کشیدم! اگرچه همراهانِ ستاد باز هم من را ناگزیر از ملاقات با مجمعی کردند که قرار بود در خصوص یک کاندیدا اجماع کنند، اما جمعبندی شخصیام این بود که سیّد بزرگوار هرگز از نفوذ سیاسی خود برای کارزار انتخاباتی من استفاده نخواهد کرد.
«اگر شما نماینده شدید و در خصوص موضوعی خاص با مقام معظم رهبـری مخالف بودید، چه میکنید؟»
در همین حیث، ژنرال که از پُرگویی من و سیّد خسته شده بود، بعد از مقدمهای طولانی در خصوص زندگی و اجتماع و مصائب سیاست و بسیاری موضوعات دیگر دایر بر اینکه «اصلح بودن» نامزد باید برایش احراز شود و اگر چنین شود حاضر است که خودش کاندیدا شود و به نفع نامزد اصلح از انتخابات کنارهگیری نماید، سؤال پرسید: «اگر شما نماینده شدید و در خصوص موضوعی خاص با مقام معظم رهبـری مخالف بودید، چه میکنید؟»
برای ایشان توضیح دادم که درکی که از وضعیت تصمیمگیری دارند، از سادهسازی شدید واقعیت رنج میبرد و بسیار از فاکتورهای اثرگذار در دالان پر پیچوتابِ اجماعسازی در نهادهای تصمیمساز و تصمیمگیر داخلی را نادیده میگیرد. درست است که رهبری حرف آخر را میزند، اما این حرف پس از مشورتهای گستردهی درون دستگاهی با افراد و نهادهای ذیربط و ذیصلاح، بیان میشود! ژنرال آشکارا اهل حرفهای انتزاعی و نظریهپردازی مفاهیم سیاسی نبود و احتمالا حوصلهاش از حرفها و توضیحاتم سر رفت. حدس میزنم از ثانیه دهم یا پانزدهم به بعد صحبتهایم را اصلا گوش نداد! خلقوخوی منظم نظامی احتمالاً ذهن او را به دنبال یک پاسخ سادهی بله/خیر، یا چیزی شبیه به آن سوق داده بود. آنقدر حوصلهاش سر رفته و به تنگ آمده بود که در نماز عید فطر اصلا به روی مبارک نیاورد که نزدیک به دو ساعت رو در روی هم نشسته و بحث کرده بودیم.
سیّد عادی حاضر در جلسه، سؤال نپرسید. بعدها فهمیدم که از اعضای کموبیش ارشد هیأت عاشورائیان است. صرفاً به این نکته بسنده کرد که از بحثها لذت برده است ولی هنوز تصمیم نگرفته است! انسانی نکتهبین، باهوش و خوشمشرب بود و گاه و بیگاه تلفنی چند کلمه صحبت میکردیم.
در بهترین حالت، یک نفر از این جمع احتمالاً به من رأی داده باشد. در هر صورت میتوانم بگویم، جلسهی طولانی، اما موفقیتآمیزی بود.
کاش میشد ی روزی معنای واقعی انتخاب اصلح رو همه ادما درک میکردن…