در یکی از فرعیهای خوشآبوهوای محلّهای کموبیش اعیاننشین در شیراز، او را ملاقات کردم. در محفل صمیمیاش، که نیمی از آن را به حالت مدرن و با مبلمانی راحت و شیک آراسته بود و نیمهای دیگر را با گبّه و گلیم قشقایی به همان سبک سیاهچادرها، به گرمی پذیرای ما شد. اگرچه از نشستن روی زمین خسته شده بودم و جلساتِ پیدرپیِ چند هفتهی قبل آثارش را روی زانو و ستون فقراتم به تدریج نشان میداد، اما به پشتیهای زیبای گوشهی اتاق و آن حسّ و حال سیاهچادری نمیتوانستم نه بگویم! انگار آن قسمت از پذیرایی را اختصاصی برای مهمان مهیّا کرده بودند و اگر به سمت مبلمان میرفتم، انگار خلاف میلِ میزبان، جسارتی به ساحت فرهنگ قشقایی کرده باشم.
اگرچه دوران خان و ایلخانی در عالمِ امکان و جهانِ مدرنِ بهشدّت فردگرا به پایان رسیده، امّا خان و ایلخانیگری کماکان در عالم اذهان به قوّت خود باقی است. به عبارتی، واقعیت بیرونی و تغییراتِ جهان باعث تغییر و تطبیق اذهان نشده است و در گوشهوکنار، کماکان با نشانههای آن جهان قدیم روبرو میشویم. مثال دستاوّل این ذهنگرایی، عمویم محمّـد است. برای عمو محمّـد، که جنبههای ذهنیاش کماکان تمایل به سمت آن جهان نوستالژیک قدیمی دارد، هنوز خانها و ایلخانان زندهاند و در گوشه و کنار این خاک، دبدبه و دربار خود را دارند. این جلسه برای عمو محمّـد نقطهی تلاقی جهان ذهن و عین بود؛ درست همانجایی که اساطیر قدیم به سیاست جدید برخورد میکردند. همین بود که از ابتدا تا انتهای جلسه از جایش تکان نخورد و مبهوت عظمت خان، میخکوب نشسته بود.
بخشی از این ذهنیگرایی البته در همهی ما آدمها هست. از دیدگاه روانشناسی، وقتی که واقعیتِ بیرونی آنقدر تلخ میشود که توانِ درک و بهدوش کشیدنِ آن نباشد، آدمیزاد ناگزیر از تغییر در مبانی ذهنیاش میشود؛ واقعیت بیرونی را نمیپذیرد و به شکلی فزاینده به این باور میرسد که «اگر ذهن را تغییر دهد، جهان هم تغییر خواهد کرد»، غافل از اینکه جهان، با قوانین سخت و بیرحمانهاش، کوچکترین اهمیتی برای اذهان کوچک ما آدمها قائل نیست و چرخ آن مطابق قوانین سنگدلانهاش میچرخد. همین شده است که اجتماعات کوچک که زمانی صدرنشین مجالس بودهاند، امروز که تلخیِ واقعیاتِ بیرونی از حد گذشته، پنهانی و در پستوی ذهن خود، همان جهانِ پرشکوه گذشته را بازسازی میکنند و واژههایی مثل «اصالت» برجسته میشوند و آدمها به افتخار کردن به رگ و ریشه و گذشتهای که حتی گاهی خودشان تجربه نکردهاند، مشغول میشوند. این جهان ذهنی، تمام مشخصات آن عالم دور و دستنیافتنی را دارد. واقعیت این است که خانهای قدیم شکوه و جلالی مثالزدنی داشتند، پیشکار و تفنگچی و کلی آدم داشتند که گوش به حرف خان، آماده در رکاب میایستادند. چه معنی دارد که یک خان در آپارتمان زندگی کند؟ هر چقدر هم که مجلل باشد! بالاشهر باشد، وسیع باشد! جای خان در آپارتمان نیست. سیاهچادر خان باید در پهنههای پر سخاوت دشتهای سبز فارس باشد.
میزبان همهی ویژگیهای یک خان اصیل را داشت؛ صورت شادابِ سرخ و سفید، سبیلِ برازنده، موهای بلندی که حالا گرد نقرهای روزگار بر آن نشسته بود، هیکل رشید و تنومند و اقتدار و جذابیت در کلام. دوستان و آدمهای در رکاب هم داشت که کلانتر وار پیش پایش مینشستند و همان هیبت قدیم را زنده میکردند. ابتدای کار بودم و هنوز به شیوهای جا افتاده برای شروع جلسه و شکستن یخ استعاری رابطه دست پیدا نکرده بودم. خان زحمتم را کم کرد و خودش رشتهی کلام را به دست گرفت. از خاطرات دور و نزدیکش در دشتهای خسروشیرین گفت؛ از نشست و برخاستی که با خسروشیرینیان داشته است؛ از چاه تلمبههایی که حالا نبض آب آنها به شماره افتاده بود؛ و از شخصیتهای بزرگی که در گذشته و پیش از من در اینجا نشسته و دست یاری به سوی او دراز کرده بودند. با این مقدمه از من سؤال کرد که «چپی هستی یا راستی؟»
این صراحتش را دوست داشتم. خیلیها پس از پیچوتاب و اِطناب بسیار، میخواستند سر از موضوع دربیاورند، امّا او صریح سر اصل مطلب رفت. به او گفتم باران در دشتهای تشنهی ما بر سر چپ و راست، اصلاحطلب و اصولگرا، یکسان میبارد و گرایشِ سیاسی ما در این منطقه تأثیری معنادار بر رفاه و سعادتمان ندارد و این بازیِ کلان برای کلانشهرها مثل شیراز، اصفهان و تهران است. از استعارهی باران خوشش آمد و نطقش بازتر شد و خاطراتش با زندهیاد حمیدرضـا یعقوبی و زندهیاد علیپنـاه ملایی را مرور کرد. خاطراتی که هر کدام برای من حدّاقل نکاتی جالب از پویاییهای روابط میان آدمها داشت. در این میان، جملهای گفت که در ذهنم حک شد؛ گفت «آقای یعقوبی شما برای خودت وزنهای هستهای. آدم وزنه را نباید وزن کند.» این را از سر لطف گفت و احتمالاً مثل خیلیهای دیگر نگران این بود که «در انتخابات بسوزم» و دلش نمیخواست حالا که از جای رفیعی مثل وزارت خارجه آمدهام، بازندهی انتخابات شوم.
در سال ۱۴۰۲ عمیقاً به این نتیجه رسیده بودم که گاهی برای رسیدن به آنچه هستی، باید بسوزی و بخشی از ناخالصیها در این آتش، خاکستر شود. برای خان استدلال کردم که این انتخابات برای من باخت ندارد چرا که به حکم شغلم در وزارت خارجه، به هر حال افتخار نمایندگی کشور را در خارج از مرزهای وطن دارم و حالا میخواهم ببینم که آیا افتخاری بزرگتر، یعنی نمایندهی مردمی که از نزدیک میشناسم، درون مرزهای این وطن حاصل میشود یا خیر! از پاسخهای بعدی میزبان متوجه شدم که آدم اهل فکری است و به حرفهایم فکر میکند. در نهایت قول و دست دوستی داد و گفت به حرمت خون پدرت که روزگاری در دفاع از این خاک جان داد، من تا انتها با تو هستم. اینجا بود که تلخیهای واقعیت جهان بروز کرد و زبان خان کموبیش به درد و دل باز شد. گفت اگر بیست سی سال پیش بود، میتوانستم آدرس صندوق و تعداد رأیها را بدهم اما حالا جامعه تغییر کرده است. قول داد که همهی توان خود را در این کارزار به کار گیرد. در آخر هم با اشاره به یکی از کسانی که در رکاب بود گفت که فلانی کباب مرتبی درست میکند، شام بمانید و با ما باشید. جلسه پشت جلسه مانع از ماندن شد و ناگزیر از خداحافظی شدیم.