اول کد ملی، بعد بسم‌الله!

تا قبل از ورود به عرصه‌ی خطیر انتخابات آباده، اساساً هیچ‌وقت به کد ملّی‌ام فکر نکرده بودم. یک عدد ده‌رقمی بود مثل خیلی اعداد دیگر که به مدت صد سال از طرف اداره‌ی ثبت احوال کشور برای شناسایی این تبعه‌ی مملکت ایران مورد استفاده قرار می‌گیرد؛ احتمالاً مثل سایر کشورهای جهان. در واقع سیستم‌های ثبتی و حسابرسی چون احتمالاً حوصله‌ و ظرفیت پردازش آن همه اسامی مشترک و با شیوه‌های نگارش گوناگون را ندارند، روی اعداد توافق شده است که دردسر بیشتری برای پردازنده‌های ادارات ثبت‌ احوال ایجاد نشود.


کد ملّی اما برای شهرستان آباده داستانی جداگانه و کاملاً سیاسی و تا حدی شوونیستی دارد. آن اوایلِ کار، گاهی برخی از رفقا که تازه به جمع پیوسته بودند، با احتیاط، و تا حدّی ترس، محل دقیق تولدم را جویا می‌شدند؟ و بعد سراغ کد ملّی‌ام را می‌گرفتند! به محض اینکه ۲۴۱ را از زبانم می‌شنیدند، همه نفس راحتی می‌کشیدند! خیلی زود برایم مشخص شد که این ماجرا به انتخاباتِ قبل (دوره‌ی یازدهم) برمی‌گردد، یعنی زمانی که یکی از نامزدها که خُرزوی سیاسی خودم است، بازی را به همین موضوع باخته! به این شکل که یکی دیگر از نامزدهای بزرگوار پشت یک وانت پریده (شاید هم روی کاپوت یک ماشین)، بلندگویی به سبک وانتی‌های کاسب‌کار دست گرفته و فریاد وا سرزمینا!!! وا بیگانه‌تا!!!! سر داده که از کی تا حالا «فلان‌جایی»! حالا چرا باید کسی که یک عمر آباده زندگی کرده، آشکارا لهجه‌ی آباده‌ای دارد، در این شهر مسئولیت‌های نسبتاً بالا داشته و همه استخوان‌بندی‌اش در این شهر شکل گرفته است، مال فلان‌جا باشد و آباده‌ای نباشد؟! احسنت! چون کد ملی‌اش ۲۴۱ نیست! از همین‌جا مشخص است که انتخابات شوخی ندارد، تا فیهاخالدون نامزدها را جستجو می‌کنند، به قول آن بزرگوار‌ «کوچه‌های نامردی را تا انتها می‌روند»، و اگر چیزی یافت نشد، مثلاً به شماره‌ی ملی‌ات گیر می‌دهند!


حساسیت این ۲۴۱ در روزهای ابتدایی سال ۱۴۰۲ به حدی بود که گروه مشاورین، متخصصین و دلسوزان انتخابات پیشنهاد می‌کردند که سخنرانی‌هایم را مثلا اینطوری شروع کنم:
من، جعفر یعقوبی، به کد ملی ۲۴۱ و فلان، متولد بیمارستان امام آباده، ساکن پشت میدان منتظری و ….! اگر کمی به این پیشنهادات وقعی می‌نهادم، تا انتهای انتخابات صرف این می‌شد که اثبات کنم آباده‌ای هستم یا نیستم و دست آخر هم همه پس از جستجو و صرف انرژی بسیار به این نتیجه می‌رسیدند که خسروشیرینی هستم! بگذریم که در این زمانه‌ی هویت‌های سیّال، اینکه چه بخشی از وجود آدم به کجا تعلق دارد هم خود بحثی‌ست عمیق در حوزه‌ی شناختی. باری، در آن زمان به تازگی کتاب Start with Why، یا «با چرا شروع کن» را خوانده بودم، با نام خدا جلسات را آغاز می‌کردم، اما هرگز زیر بار شروع جلسه با کد ملی نرفتم!

شما تا حالا برای آباده چیکار کردی؟؟

جبهه‌ی مقابل (البته که ما همه با هم دوست هستیم و از این صحبت‌ها!!)، به اندازه‌ی کافی نیشِ حملاتش از همان روزهای نخست تیز بود. آن روزهای اول حتی خُرزوجان هم حمله می‌کرد! اصلاً خط حمله‌ی اصلی خودش بود؛ انواع و اقسام حملات و انتقاداتِ جور وا جور! لیدر تمام‌معنای جنگ روانی بود! تیم رنگارنگ و متنوعی از آدم‌های ریز و درشت و ملیجک دربار هم داشت و هربار یکی را می‌فرستاد که مثلا اثبات کند من اصلا در وزارت خارجه کار نمی‌کنم! یا در دوران عمرم چه کاری برای شهرم کرده‌ام؟ این‌که «شما تا حالا برای آباده چه‌کار کرده‌ای؟» اتفاقاً مهم‌ترین سؤالی بود که فرستادگان دربار خرزو همان ابتدا از من پرسیدند که در مطلب بعدی به آن خواهم پرداخت!

کلید انتخابات در جیب شماست! به صلاح نیست اینطور حیثیت هم را به باد بدهیم!

در حاشیه‌ی یکی از نمازهای جمعه‌ی شهر آباده به کناری کشیدمش، گفتم خرزوجان، من و تو خرزو هستیم، هم‌زبان هستیم، از الان تا انتخابات به صلاح نیست اینچنین حیثیت هم را به باد بدهیم! اصلا انگار نشنید! در واقع من را جدّی نمی‌گرفت و تماس چشمی با من برقرار نمی‌کرد که از دید متخصصینِ زبان بدن، احتمالاً هزار معنای نهفتـه دارد! به چشم او من یک «بچه اصلاح‌طلب» بودم که لقمه‌ی بزرگتر از دهانم برداشته‌ام و باید به نفع او کنار بروم. تمام! تلاش زیادی برای برقراری ارتباط با او می‌کردم و هربار به دلایل مختلف رد می‌کرد؛ اولاً که من یک الف‌بچه بودم و اساساً در حدی نبودم که به مناظره و مذاکره و گفتگو بر سر مصالحه با او بنشینم؛ دوم اینکه از دید او من اصلاح‌طلب بودم و هم‌نشینی با من برایش امتیاز منفی سیاسی داشت؛ و سوم اینکه پیشه‌ام در امر دیپلماسی، من را از نظر او -با اینکه در تمام مسیر، شفافیتِ حداکثری را رعایت می‌کردم- به انسانی تبدیل کرده بود که دسیسه می‌کند و نمی‌توان در مذاکره به او اعتماد کرد! وقتی همه‌ی اینها به درِ بسته خورد، پیغام فرستادم و به خرزو، که ورزشکاری جا افتاده بود، پیشنهاد برگزاری مسابقه ماراتن دادم، از دوراهی بهمن جاده اصفهان-آباده، تا فلکه‌ی گل! هر کس باخت، به نفع دیگری کنار برود! خرزو در ورزش هم من را تحویل نگرفت!

با توجه به اینکه در نظر داشتم انتخابات با هر خوب و بد، بالاخره زمانی تمام می‌شود و ما باید به دنیا و زندگی بعد از انتخابات هم فکر کنیم، هرگز سخنی علیه خرزوجان به زبان نراندم و تا آخر احترامش را حفظ کردم. حتی در یکی از نخستین جلساتِ انتخاباتیِ فروردین‌ماه در شهر آباده، به یکی از لیدرهایش (اسامی محفوظ است) گفتم در صورتی که شرایط فراهم باشد، حاضرم به نفع او کنار بروم، به شرط اینکه چنین حمله‌ها و بی‌حرمتی‌هایی متوقف شود و فضای حسن نیت تا زمان انتخابات پا بر جا بماند. اما گوش او بدهکار که نبود هیچ، طلبکار هم بود! به همراهِ رفقا، رقبا و شرکا، همگی سوار بر وانت تخریب، بی‌هوا گاز می‌دادند! در واقع نکته‌ی عجیب آن بود که علیه منِ «بچه‌ اصلاح‌طلب»، حتی با رقبای خودش هم متحد می‌شد!! وقتی هم اعتراض می‌کردیم که آقا، شما دیگه چرا رفتی پشت وانت (یا شاید هم روی کاپوت ماشین) و آب به آسیاب رقیبِ دیرین می‌ریزی ، خیلی راحت استدلال می‌کرد که «اینها سیاست است!» و طبعاً منِ الف‌بچّه هم از نظر او شعورم به سیاست نمی‌رسید! خلاصه که خرزوجان مشغول همین سیاست‌بازی‌ها بود که عمر سیاسیِ این مرتبه‌اش به رأی‌گیـری دوازدهم نرسید و صلاحیت‌اش در هاله‌ای از ابهام گم شد. انشالله که در انتخابات دوره‌ی سیزدهم بخت بیشتر یاری‌اش کند.

در تعریف از او این را هم اضافه کنم که شاید یکی از معدود نامزدهای شهر آباده که خودآگاهی سیاسی داشت، خودش بود و می‌فهمید دارد چه می‌کند! این نکته را بارها در جلسات داخلیِ اعضای معتمد ستاد هم گفته بودم؛ با تمام احترام، مابقیِ نامزدها کم‌وبیش فقط «بودند». خرزوی غمگینم، آدم و نامزد استخوان‌داری بود. چند بار به او گفتم: «خرزوجان! کلید انتخابات این دوره در جیب کت مبارک شماست! اما این کلید درب را برای خودت و آن رقیب دیرین و دوست امروزت، که با هم پشت وانت رفته‌اید (شاید هم روی کاپوت ماشین)، باز نمی‌کند! اما به خرجش نرفت که نرفت، و شد آنچه شد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *